سلامی از باب دلتنگی
مادر سال هاست که نیستی من عاشق تابستان و از پاییز بیزارم دست خودم نیست آبان بود که علی (پسرم) راهی مهد کودک کردم چه می دانستیم که سرنوشت چه لحظه سختی را برایم گره زده است.🥺
آن روز نوبت من بود که پیش مادرم باشم. مادر من سنی نداشت فقط پنجاه سال داشت هنوز آرزوها داشت اما دست زمانه با او خوب نکرد امروز موقع کیک پختن ظرف های جهاز مادرم کنار یادگاری هایی که ازش دارم دیدم دلم آتش گرفت که چرا نیست تا همراهم باشد تا هم صحبتم باشد مادر کاش می شد تو و پدرم را محکم بغل کنم 🥺🖤
من و خواهرانم یک سال بعد از مادر ،پدرم را از دست دادیم کمر ما خم شد چراغ خانه امیدمان در عرض یک سال خاموش شد چه ها بر ما گذشت فقط خدا می داند روح همه مادر و پدرهای آسمانی شاد 🖤 امیدوارم آنان که پدر و مادرشان در قید حیات هستند بچه ها قدرشان را بدانند خدا براتون حفظشان کند.